محل تبلیغات شما

طنینِ باران



رشته لیسانسم را با علاقه وارد نشدم و واقعا شوکه شدم که چرا اصلا این رشته رو قبول شدم و ترم اول همیشه کارم گریه بود. از بس همه میگفتن رشته بچه تنبل هاست ولی از ترم دوم یواش یواش عاشقش شدم. ترم ۴ بود که از بین ۱۰_۱۲ گرایش ارشد تصمیم گرفتم گرایش ادامه تحصیلم را و هیچ موقع از انتخابم و تصمیمم ناراضی نبودم. یه روزایی شک میکنم چرا اصلا نرفتم سمت رشته های شاخه پزشکی و بیمارستانی ولی گرایش ارشدم را اصلا پشیمون نیستم باورتون میشه دلم ضعف میره وارد کار مرتبط بشم این چند روز که دارم کم و بیش واسه دکتری میخونم، اینقدر با عشق میخونم و حسرت میخورم اخه سزاواره من با اینهمه علاقه چون تو استان محرومیم که شرایط کاریش کمه و پارتی ندارم اینقد از علاقه ام عقب بیفتم. من بعد ۳ سال که از فارغ التحصیلیم میگذره رفتم سراغ کتابهام چون بیکاری و بی قانونی و بی عدالتی خیلی دل زده ام کرده

امروز کلی از خدا خواستم که وزارت نیرو بعد ۳ سال استخدامی بزنه و من به آرزوم برسم دقیقا ۴/۵ ساله یکی از ادارات زیر مجموعه وزارت نیرو و فعالیت هاشون دلم را برده

هنوزم مصرم برای تحصیل در مقطع دکتری ولی تا شرایط زندگی و کاریم عوض نشه هرگز روحیه ادامه درس را ندارم و‌ ادامه نمیدم


+ راستی ۲۴ بهمن ۹۴ دقیقا سه سال پیش دفاع کردم. درسته حتی تا روز دفاع خیلی اذیت شدم بطوری که استادم من و دوستم را حتی  روز دفاع اذیت کرد و بهمون  نمره نداد و ما یه عکس با استادهامون برای اون روز نداریم ولی جز روزهای خوب زندگیم بود. به خودم میبالیدم که‌ با وجود روزای غمبار و تازه عزیز از دست داده ام در حالیکه خیلی تنها بودم و ساعت ها از خانواده ام دور بودم، سر کردم و از پسش بر اومدمشرایط خیلی بدی داشتم و از تحملم  خارح بودهمکلاسیام همگی کلی بهم افرین گفتن که با وجود شرایط بد روحیم (چون میدیدن چقدر حالم بده دیده بودن چقدر همیشه در تماس م بودم) انصراف ندادم و تا اخر ارشدم رفتم. .


از موقعی که بیدار شدم، استرس خانه تکانی به جونم افتاده بود که بعد کنکورم باید چطور اینهمه کار را کنم. البته در کنارش بازم کارها دارم. برای رفع استرس یه لیست از کارها نوشتم بلکه ذهنم اروم بگیره


فقط میتونم بگم نباید این شرایط و حال و روزم باشه

الان باید دغدغه سرکار رفتن فردام را میداشتم یا اگه زندگی متاهلیم  را داشتم دغدغه رفت و آمد با آدم های جدید!!

فقط میتونم بگم اینجایی که هستم یک ذره کار کردنهام به چشم کسی نمیاد از نظر روحی داغونم. دلم یه آغوش امن میخواد یکی که هوام را داشته باشه. بابام پریشب میگفت معلومه کارها را از سر اجبار تو خونه انجام میدید و من دلم گرفت که چقدر کوزت بازی کردم و کی چه میدونه از خونه ای که ۸ سال تده نشده بود و یکساله زانودرد را برام گذاشته و حتی منِ ترسو واسش دکترم نرفتم قبول دارم یه روزایی انرژی صفره صفره ولی حداقلش اون روز حتی غذای مونده نداشتیم و یه غذایی پختیم

+ این ترم کلاسی بهم ندادن و امیدوارم ترم بعد ۲ کلاس بهم بدن

:))


خدایا شکرت بخاطر سلامتیمون. شکرت بخاطر سقفی که بالای سرمونه. شکرت بخاطر غذایی که داریم شکرت بخاطر توانایی هایی که دارم. کمکم کن و دستمو ب


اون هفته بود که ک یه دعوای اساسی کردم. خیلی بد بود تا دو روز حال جفتمون بد بود


دیشبم با بابام اونم من مقصر نبودم ولی پای من این وسط‌ کشیده شد و من خیلی عصبی شدمخیلی دلم گرفت و

نمیخوام چیزی بگم از حرفایی که گفتم و از حرفایی که شنیدم فقط میگم که زخم زدم و زخم خوردم

خیلی حالم بده

امروز با اجبار سفره ناهار و شام پهن کردم تا بابام غذا بخوره. ولی سفره را جمع نکردم. تا بفهمه ما هم از کاراش خسته ایم ولی نمی فهمه خیلی خسته ام دلم میخواد چند هفته ازین خونه برمقید و بند وابستگی مسخره ام از ادم های این خونه کنده بشه

فردا دلم نمیخواد صبح چشم باز نکرده برم تو آشپزخونه ولی اگه به خواهرا بگم دوباره بد برداشت میکنن و دعوا به پا میشه

دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی دلم نمیخواد از حال بدم حرفی بزنم ولی این زندگی و غمش بدجوری روی دلم سنگینی میکنه

ای خدا بس نیس اینهمه سختی دلم یه عالمه جیغ میخواد. یه چیزی گلوم را گرفته و عذابم میده


از صبح تا حالا مشغول کارای ناتمام خونه بودم چرا این کارای خونه تمومی نداره آخه:)

اومدم از خستگی یکم نشستم و واسه خودم میوه آوردم که بخورم!!


ولی دوباره دیدم گوشی بابا از طرف زنگ میخوره و صدای بابام که به خواهرم گفت شما خودتون ناهارتون را بخورید. دوباره قلب ما برای بار نمیدونم چندم یه تَرَک دیگه برداشت و میوه کوفتم شد

من تو خوابم مگه نه؟؟ یکی بیاد بیدارم کنه. این خواب طولانی و آشفته رمقی برام نذاشته

بچه ها من باید بیام از روزای خوشبختی خودم و خواهرام براتون بگم، به جبران این پست های منفی

من باید بیام با کلی استیکر خوشگل و قلب قلبی و لبخند براتون حرف بزنم به جبران این اشک هایی که موقع درددل کردن روی گونه هام سر میخوردن

خدایا به بزرگیت اطمینان دارم. بیا و بزرگی کن. بیا و مهربانیت را بر سرمون بکش که من هم بگم اره خدا مهربونه و چرا زودتر درک نکردم

التماس دعا


خدا نکنه اعضای خانواده ها به جایی برسن که همیشه منظور هم را بد بفهمن و باعث بشه جنگ اعصاب برای خودشون و بقیه درست کنن

این روزها اینقد دلم میخواد یه دوربین تو خونمون بود و کسی رفتار تک تکمون را رصد میکرد و اشتباهاتمون را میگفت


الهی هیچ دختری مثل ما تو محردیش طعم بی مادری را نچشه

اینقد دلم میسوزه گاهی اوقات خواهرا بهم میگن تو سد آینده و زندگیمون شدی. چند سری شده گفتن که کوفتت بشه که برای مراسم های خواستگاری و حتی یکماه نامزدیت کار کردیم. امسال این حرفو زیاد بهم زدن و من خیلی دلم شکست. به قدری که تصمیم گرفتم اگه دیگه مراسم خواستگاری برام جور شد از اول تا اخرش خودم پذیرایی ها را انجام بدم و استرس را بی خیال بشم و فقط بگذرونم اون روز رو

به این نتیجه رسیدم مادره که فقط میتونه بی منت برای بچه هاش هر کاری کنه و حتی پدر هم محبت صد در صدی نداره

این روزها حتی دارم به جهیزیه خریدن های تنهایی و عروسی نگرفتن و بی سر و صدا خونه بخت رفتنم  فکر میکنم

اصلا خبری از ازدواجم نیس و شاید تا اخر عمرم محرد بمونم بر اساس شواهد ولی نوشتم اینحا که یادم بمونه و ملکه ذهنم باشه که لباس عروس پوشیدنم باید کنار بقیه ارزوهام خاک بخوره شاید


۱۷ بهمن ۹۵ ،همچین روزی ، در تدارک جلسه خواستگاری دوم بودیم اینقدر پدر و خاله و شوهر خاله ام ازین پسر مطمین بودن که گفتن بله گفتن را عقب ننداز و همون شب بله دادم البته با یه دنیا استرس و میترسیدم که حرف چند وقت پیش همکارم در مورد اون اقا که البته اون موقع نیامده بود خواستکاری، درست باشه در حالیکه تحقیقات بابا و خاله اینا همچین چیزی را رد کرده بود و خیلی بهم اطمینان داده بودن که مشکلی نداره اون اقا


بله دادم و انگشتر نشون تو دستم کردن و یکماه شیرینی زندگی را چشیدم و بعد یکماه نفهمیدم چی شد که پدرم خاتمه نامزدی را اعلام کرد و همه چی بهم خورد و گفته شد همکارم اون حرفاش درسته بوده!!

برای همه یکماه بود ولی من دختری بودم که هرگز کسی تو زندگیم نبود و آسیب جدی ای خوردم 

ازون موقع خواستگار چندانی نداشتم و زخمم هنوزم که هنوزه بد جوری باز میشه و بی نهایت حالم را بد بد میکنه

اگرم خواستگاری بیاد خدا خدا میکنم که بدونه من یکماه نامزد کسی بدونم و نخواهم براش توضیح بدم 


این روزها خیلی منفی نوشتم.ببخشید


خیلی وقته دلمون یه برف درست حسابی میخواد. یه برفی که روی زمین بشینه

امروز صبح تصمیم گرفتم خورش بادمجان درست کنم ولی بادمجان نداشتیم. لباس پوشیدم که برم از تره بار فروشی محله کم و کسری های خونه را بخرم خواهرم هم همراهم شد با اینکه برف روی زمین ننشسته بود ولی درختان لباس سفید پوشیده بودن و منظره حال خوب کُنی بود و برف سفیدی که لباسهامون را سفید کرده بود و حس و حال قشنگی بهمون میداد

حیف گوشی همراهمون نبرده بودیم  که این صحنه را ثبت کنیم و نگاهش کنیم!!


خیلی وقت بود این جور منظره را توی شهرمون  ندیده بودم

ای کاش برفش اونقدر بود که عصر میتونستیم بریم و قدم بزنیم ولی فعلا امیدی نیس و برف رو به قطع شدنه و روی زمین همه برفها آب شدن


با اینکه نتیجه آزمون برام مهم نیس  و برای قبولی نه تلاش کردم و نه انچنان خوندم ولی استرس دارم و هم خدا خدا میکنم لااقل مجاز بشم دوست دارم طعم مرحله مصاحبه را بچشم

استرسم مساوی شده با فراموش کردن حتی فرمولهای آسان


این یک عیبم هست، کمالگرام متاسفانه و گرنه نباید بخاطر این کنکوری که ساعت های کمی در مقابل بقیه رقبا خواندم انچنان انتظاری داشته باشم


هر چند وقت یکبار وقتی میبینم، منم انگار که زندگیم اینقدر س داره بهم میریزم و دلم میگیره مثل این یکساعت اخیر که داغون داغونم. شرمنده ام ازین عقب ماندگیم تو زندگی.دلم گریه میخواد ولی اشک چشمم نمیاد دلم دعوا با خدا میخواد ولی چی بگم مگه آگاه نیست به زندگیمون

خیلی بده حالم


خدایــــــــا !

گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیره،
نگاهم را به سوی تو و آسمون می گیرم،
و آنقدر با تو درد دل می کنم،
تا کم کم چشم هایم با ابرهای بهار مسابقه می گذارند.
و پس از اونِ که قلبم سبک می شه.
تو می آیی و تمام فضای دلم را پُر می کنی.
آن وقت دیگر آرام می شم.
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تونه مرا از پای دربیاره،
چون تو را در قلبم دارم.


شب خوبی نداشتم

این هفته کم درس خوندم

به طرز بدی استرس دارم و استرس به بدنم زده

نتونستم سوالات سالهای قبل را مرور کنم

بیشتر حالم از اینده مبهم زندگی بده 

یکساعت دیگه با بابا میرم ترمینال و پیش بسوی مرکز استان

کاش شهر خودمونم حوزه امتحانی بود


خدایا ورق زندگیم را برگردون


ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

این شامْ صبح گردد و این شبْ سحر شود.


بچه ها این پست خداحافظی منه. واقعا حرف خاصی ندارم بزنم جز اینکه درددل کنم چند وقت بود به این نتیجه رسیدم که با درد دل هم حال من خوب نمیشه و بدبختی زندگیم خیلی غیرقابل کنترل شده و از دست منو خواهرام هیچی برنمیاد. نبود مادر و نداشتن پشتوانه تو زندگی یه طرف و یک پدری که دلش تو این خونه نیس و تلاشای ما هیچ نتیجه مثبتی نداره هم یکطرف.  من نمیتونم مثلا  ادای زن هایی را در بیارم که مثلا شوهرشون بهشون خیانت کرده و مجبورن بخاطر خیلی چیزها دم نزنن من ادم فداکاری نیستم


بابا امشب وقتی اومد خونه و خودش را پوشونده بود که مثلا از استخر اومده و سرده و اتفاقی فهمیدم اصلا لباسای شنایی که روی بند رختی، آویزونه، خشک خشکه دلم برای بار هزارم شکست 


میدونید خسته‌شدم هی تلاش کردم کار برای خودم جور کنم و بزنم از خونه بیرون. خسته شدم ازینکه هی راه به راه دعا کردم برای ازدواج خودم و خواهرام نشد. چرا دعای یکیاین وسط برای ما نگرفت امسال ۳ تا از نزدیکترین دوستام عروس شدن و چند تاییم مادر شدن‌. لحظه اول کلی واسشون خوشحال میشدم و کلی تبریک و آرزوی خوشبختی براشون میکردم ولی کم کم میدیدم ای دل غافل پس چرا منو خواهرام جز عروسا نیستیم و حداقل ۱۰ روزی حالم خیلی بد بود. شاید از حسادتم باشه ولی هیچ وقت ادم حسودی نبودم و چشمم به داشته های دیگران نبود ولی از وقتی یادم میاد هر چی از خدا خواستم، نشده

خدا میدونه چقدر پیگیر کار پیدا کردن بودم و نشد. چقدر یه ازدواج خوب خواستم و نشد. خیلی بردیم.‌ سالهاست مرده ایم. خدایی هست؟ اگه هست چرا هر روز بغض ما بیشتر میشه چرا راهی باز نمیشه. چرا نمیشنوه اه و صدای ما را هر چی فک میکنم نمیدونم چه گناهیه که اینطور گریبان ما را گرفته و ول نمیکنه بنده خوبی واسش نبودم ولی بازم سر در نمیارم


حال بدی دارم. اونقد حالم بده که نتونستم به خواهرام نگم و بهشون گفتم اصلا نرفته شنا

باز با خدا در افتادم من نمیتونم خدا را دوست داشته باشم. من نمیتونم باهاش دلمو صاف کنم. خیلی حالم بده ازین زندگی گنددد

بعد چند روز این وبلاگ از دسترس خارج میشه ولی بهتون سر میزنم و اگه روزی روزگارم خوش شد، میام و خبرش را میدم


میشه دعا کنید امشب اگه خدایی هست، خوشحالمون کنه میشه دعا کنید هفته دیگه که تولدمه دوباره با حسرت نباشم

میشه دعا کنید حتی خاله و مادر مادرم سر از ما سه تا در بیارن و بس کنن این تنها گذاشتن ما را، در حالیکه رفتار پدرم را میدونن و در جریانن. کی باورش میشه مادربزرگم تنها نوه هاش که ما باشیم را دو سه ماه پیش دیده و ۵ شش ماهی هست نیومده خونمون یا تنها خاله مون ۲۰  روزه حتی یه احوالپرسی ساده ازمون نکرده در حالیکه ما زنگش زدیم و برنداشته و مسلما طبق معمول میگه سرش شلوغ بوده. این حجم تنهایی برام قابل هضم نیس


میشه برای ارامش ما ۳ دختر بی پناه و بی کس دعا کنید فرض کنید ما هم خواهرتونیم

بچه ها از همتون تشکر میکنم . همتون برام عزیزید. خدا میدونه اگه شماها نبودید من چقدر زودتر ازینها کم اورده بودم. شما چندین ساله دستم رو گرفتید. دست همتون را میبوسم. براتون بهترینها را ارزو میکنم. شما بودید که حرف هایی که نمیتونستم به کسی بزنم و یا روم نمیشد به ادمهای واقعی زندگیم بزنم گفتم. شما از ادمهای واقعی زندگیم واقعی تر بودید 


حلالم کنید

التماس دعا

خدانگهدارتون


خدایــــــــا !

گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیره،
نگاهم را به سوی تو و آسمون می گیرم،
و آنقدر با تو درد دل می کنم،
تا کم کم چشم هایم با ابرهای بهار مسابقه می گذارند.
و پس از اونِ که قلبم سبک می شه.
تو می آیی و تمام فضای دلم را پُر می کنی.
آن وقت دیگر آرام می شم.
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تونه مرا از پای دربیاره،
چون تو را در قلبم دارم.


میشه برای شفای مادربزرگم دعا کنید. بخیر بگذره و شب عیدی سالم تو خونه خودش باشه


بعدا نوشت: خدا را شکر امروز حالشون بهتره. امروز جونمون از بدنمون رفت بیرون تا خبر دادن کمی بهتر شده

هیچ وقت فک نمیکردم بعد مامانم برای حال بد فرد دیگه ای اینقد حالم بد بشه. خدا را شکر کمی استرسمون کم شد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها