از صبح تا حالا مشغول کارای ناتمام خونه بودم چرا این کارای خونه تمومی نداره آخه:)
اومدم از خستگی یکم نشستم و واسه خودم میوه آوردم که بخورم!!
ولی دوباره دیدم گوشی بابا از طرف زنگ میخوره و صدای بابام که به خواهرم گفت شما خودتون ناهارتون را بخورید. دوباره قلب ما برای بار نمیدونم چندم یه تَرَک دیگه برداشت و میوه کوفتم شد
من تو خوابم مگه نه؟؟ یکی بیاد بیدارم کنه. این خواب طولانی و آشفته رمقی برام نذاشته
بچه ها من باید بیام از روزای خوشبختی خودم و خواهرام براتون بگم، به جبران این پست های منفی
من باید بیام با کلی استیکر خوشگل و قلب قلبی و لبخند براتون حرف بزنم به جبران این اشک هایی که موقع درددل کردن روی گونه هام سر میخوردن
خدایا به بزرگیت اطمینان دارم. بیا و بزرگی کن. بیا و مهربانیت را بر سرمون بکش که من هم بگم اره خدا مهربونه و چرا زودتر درک نکردم
التماس دعا
درباره این سایت